چادر خود را برو افکند زود


مرد را زن ساخت و در را بر گشود

زیر چادر مرد رسوا و عیان


سخت پیدا چون شتر بر نردبان

گفت خاتونیست از اعیان شهر


مر ورا از مال و اقبالست بهر

در ببستم تا کسی بیگانه ای


در نیاید زود نادانانه ای

گفت صوفی چیستش هین خدمتی


تا بر آرم بی سپاس و منتی

گفت میلش خویشی و پیوستگیست


نیک خاتونیست حق داند که کیست

خواست دختر را ببیند زیر دست


اتفاقا دختر اندر مکتبست

باز گفت ار آرد باشد یا سبوس


می کنم او را به جان و دل عروس

یک پسر دارد که اندر شهر نیست


خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست

گفت صوفی ما فقیر و زار و کم


قوم خاتون مال دار و محتشم

کی بود این کفو ایشان در زواج


یک در از چوب و دری دیگر ز عاج

کفو باید هر دو جفت اندر نکاح


ورنه تنگ آید نماند ارتیاح